«الهه غروب» رمانی از یک نظامی سوری در بازار نشر
رمان تشالما» نوشته نزار طربوش نویسنده نظامی سوری با ترجمه کریم شنی با عنوان «الهه غروب» منتشر شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، رمان «الهه غروب» نوشته نزار طربوش با ترجمه کریم شنی از سوی انتشارات نیستان ادب منتشر شد.
نزار طربوش نویسنده سوری رمان «الهه غروب»(تشالما) بدون هیچ سابقه قابل توجه در نویسندگی ناگهان وارد دنیای ادبیات شد، با این حال، توانسته است مقام سوم جایزه رمان «حَنّا مینه» سوریه را در سال 2019 از آن خود کند. البته وی رمانخوان قهاری بوده و در نقد رمان نیز صاحبنظر بوده است.
رمان در 11 فصل طراحی شده است. دو فصل اول، عنوان مقدمه و سرآغاز دارد؛ اما فصول بعدی، عناوین جالب توجه و زیبایی دارند، از جمله ثبتنام (ثبت احوال)، قطار قوطی تُن ماهی، اولین ایستگاه: دره عقربها، ایستگاه دوم: شهر توریستی کِساب، نامههای ارسالی با قطار، حمله بزرگ، اشعاری برای عشق و وطن، کمین جنگل و آخرین بخش با عناون آخرین ایستگاه (تپه 45)
قهرمان رمان، مانند خود نویسنده در دنیای واقعی، بینام و گمنام است؛ یعنی در متن رمان، نام قهرمان که راوی نیز هست ذکر نشده است! همانطور که نویسنده در هیچ محفل ادبی یا رسانهای آفتابی شده است، متن رمان نیز یکسره به دبیرخانه کتاب سال رمان وزارت فرهنگ سوریه ارسال شده است و پیشتر در فضای ادبی سوریه انتشار نیافته است.
نامهای شخصیتهای دیگر رمان هم بهتصریح پایانی خود نویسنده، تصادفی است. منتقدین دلایلی برای این موضوع فرض نمودهاند؛ مثل «تمرکز بر ایده عمومیت تراژدی تقدیر» و… سکوت و اختفای نویسنده، هنوز هم ادامه دارد و این، به رمز و راز این رمان میافزاید.
پیرنگ رمان، بحران سوریه است که از 2011 با نافرمانی خیابانی و بلافاصله حمله داعش شکل گرفت. در سوریه، آثاری که نویسندگانشان، خود در میدان جنگ، شرکت کرده باشند، نسبتاً کم است و بیشتر این داستانها، مبتنی بر شنیدهها و شاید تخیلی است؛ درواقع، رمان تشالما از اینجهت اهمیت دارد که نویسنده، خود گواهی زنده بر حقایق و وقایع است و به نحوی ساختی «اتوبیوگرافیک» (زندگینامه خودنوشت) دارد.
از میان تمام وقایع عجیب این رمان، شاید جالبترین بخش، ملاقات قهرمان داستان با یک جنگجوی «اویغوری» چینی است که برای «آزادسازی اورشلیم» آمده؛ با این تصور که «راه اورشلیم از لاذقیه میگذرد!»
آنچه خواهید خواند، از سبک رئالیستی بکری تبعیت میکند. متن اصلی خالی از اشکالات نگارشی هم نیست؛ مثل طول جملات و پیچیدگی بیش از حد آنها؛ اما در ترجمه دقیق و روان فارسی پیش روی شما، تا حد زیادی، با وفاداری به متن، مرتفع شده است و تقریباً در هیچ کجا از ترجمه آزاد استفاده نشده است؛ این هم یکی از فواید مثبت ترجمه است که به اثر، هویتی برتر میبخشد. زمان رمان هم خطی است و بهندرت در هم تنیدگی دارد.
ناگفته نماند، آنچه به این اثر اعتبار زیادی میبخشد، بازتاب خود به خودی روایت و شخصیتها در محیط روایی واقعی؛ یعنی پیرنگ طبیعی آن است؛ از اینجهت، بهواقع، یک «نووِل» است؛ یعنی یک داستان نو و نشنیده در یک فضای نرفته و ندیده پر التهاب؛ به همین خاطر، ظرفیت دراماتیک بالایی دارد و میتوان از آن در ساخت و تولید آثار سینمایی بهره جست.
تشالما، محل وقوع یکی از بخشهای اصلی داستان، نام یکی از مرتفعترین و جذابترین قلههای جنگلی سواحل سوریه در استان لاذقیه، در سلسله جبال «الاقرع» است؛ با ارتفاع 1200 متر از سطح دریا که در شمال شهر «کِساب» و جنوب شهر «النَبعَین» قرار گرفته است. این واژه، «اوگاریتی» است؛ زبانی متعلق به قوم کنعان؛ به معنی «الهه غروب».
در بخشی از رمان آمده است: «هنوز خوب به یاد دارم که میرزای ثبتاحوال چگونه به من نگاه کرد و گفت:تو با خرمن به دنیا آمدی! با آغاز فصل انگور و انجیر!
و روی دفترچه بزرگی، نام و تاریخ این خرمن را نوشت! از آن روز به بعد، من محکوم شدم که منتظر برداشت محصول زیتون باشم؛ زمانی که دما، بالا یا رطوبت، کُشنده نیست؛ یعنی فصل برداشت زیتون که با حلول نیمه ماه ایلول/ سپتامبر میآید.
حکم شد، تمام شد و پدرم همچنان ساکت بود و کلمهای در رد و قبول نزد، گویی با میرزای ثبتاحوال در ثبتنام و تاریخِ نامعلوم تولدم، همدست بود، دهقانان در آن زمان جرئت نداشتند مخالفتی کنند؛ آنهم با حرف کارمندان ادارات ثبتاحوال یا ادارات حکومتی دیگر که در روستای فقیر و محتاج ما به همهچیز، تعدادی نداشتند.
آن روز، از پدرم متنفر شدم و با سکوت، علیه او سر به شورش گذاشتم؛ به همین خاطر، وقتی از خیابان ثبتاحوال میگذشتم؛ تا به خیابان رؤیاها برسم، دستش را که به طرف من دراز کرد، پس زدم! نفرتم حقیقتاً بجا بود! و دردهای من فقط بهاندازه بهای بلیت اتوبوسی که الآن سوارش هستم، بود؛ یا کرایه پیک آپ (وانت) سفیدی که من و همسن وسالهایم را در باربندش نزد میرزای ثبتاحوال برد که روز تولدمان را تعیین کرد!
ما دیگر نمیتوانستیم اعتراض و یا مخالفت کنیم، همهچیز در پرونده، ثبت، مهروموم و در بایگانیهای اداره ثبتاحوال محفوظ شده بود!
طوفان فروکش کرد. وزش باد، قبل از نزدیک شدن پایان سفر، قطع شد. دریا زیبا بود. گویا طوفان به دریا احترام میگذاشت و زیبایی آبهای نیلگونش را ستایش میکرد! ازاینرو، شروع کرد به دور شدن از او! کوههای ساحلی را میکوفت که لبریز شده بود از فقر، محرومیت و نیازِ سپردهشده به دست سرنوشت؛ یعنی قلم و مهر میرزای ثبتاحوال!»
انتهای پیام/