«جبهه»؛ روایت مهاجرت معکوس قلبهایی که به دنبال شهادت میدویدند

۰۹:۴۳ – ۱۷ اسفند ۱۴۰۳
باشگاه خبرنگاران جوان؛ زهرا بالاور -چهارمین شب برنامه «جبهه» به موضوع «مهاجرت معکوس» اختصاص داشت. در این برنامه به روایتهایی از رزمندگانی پرداخته شد که خارج از کشور زندگی میکردند، اما با آغاز جنگ به ایران بازگشتند تا از وطن خود دفاع کنند؛ داستانهایی از ترک رفاه و امنیت برای پیوستن به جبهههای نبرد.
میخواهم برای مملکتم کار و اشتغالزایی کنم
مهمان نخستین بخش این قسمت از برنامه «جبهه» سیدمحسن معصومی، پدر شهید دکتر سیدفریدالدین معصومی از شهدای عملیات تروریستی حرم شاهچراغ (ع) بود. این شهید یکی از نخبگانی بود که تازه برای خدمت به وطنش برگشته بود. پدر این شهید در ابتدا گفت: «پدران و مادران شهدا همواره غمی در دلشان است، اما به وجود شهیدانمان افتخار میکنیم. امروز مادر شهید به دلیل اینکه حال مناسبی ندارد نتوانست حاضر شود ولی از ملت میخواهم برای مادران شهدا دعا کنیم و بیتفاوت از کنارشان نگذریم.»
پدر این شهید گفت: «یکی از خصوصیات خوبی که فریدالدین داشت این بود که روحیه انقلابی و مذهبی داشت و تا روزی که شهید شد تغییری نکرد. او بعد از دوره لیسانس، تحصیل خود را در کشور نیوزلند ادامه داد و دکترای مکانیک را تمام کرد. ازدواج کرد و نام مهدیار را برای فرزندش انتخاب کرد و میگفت دلم میخواهد فرزندم در این کشور که من غریب هستم یار حضرت مهدی (عج) باشد.»
سیدمحسن معصومی در ادامه گفت: «زمانی که فریدالدین دکترای ممتاز خود را در کشور نیوزلند گرفت، از او خواسته شد در آن کشور بماند. او مخترع رباتی ماهی بود که با دستگاه کنترل در آب حرکت میکرد. به او گفته شده بود که در آن کشور بماند و وعده داده بودند که او و خانوادهاش را بینیاز کنند ولی ایشان قبول نکرد؛ گفته بود من فروختنی نیستم و میخواهم برای مملکتم کار و اشتغالزایی کنم. مهاجرتش فقط برای تحصیل بود و دائم میگفت درسم که تمام شود به ایران برمیگردم؛ در ایران کسی به او وعدهای نداده بود ولی دغدغه ایرانی بودنش را داشت و به آن افتخار میکرد.»
معصومی همچنین گفت: «شهید من بسیار بااخلاق بود و به بزرگترها احترام میگذاشت. زمانی که به کربلا رفته بود بعد از زیارت در شهر نجف از همسرش خداحافظی کرده بود و گفته بود کفن خریدهام و آماده شهادتم. او خادم امام رضا (ع) بود، با امام زیاد صحبت میکرد و به برادرش گفته بود به امام گفتم من زیاد به پابوس شما آمدهام از حالا به بعد شما بیا و من منتظر شما هستم. بعد از این حرف به کشیشک بعدیاش در حرم نرسید و شهید شد.»
این پدر شهید در ادامه گفت: «پسرم در چند مورد اعلام کرده بود میخواهد شهید شود ولی کسی باورش نمیشد. تمام اشاراتش به شهادت ختم میشد. قرار بود بعد از زیارت امام رضا (ع)، در لامرد شیراز پروژهای را پیگیری کند، در پروازی که به تهران داشت تاخیری پیش آمده بود و او به دوستانشان گفته بود این دو ساعت را برای نماز اول وقت به حرم شاهچراغ (ع) میروم؛ به هر حال خادمالرضا بود و دلش میخواست در حرم برادر امام رضا باشد. تا اینکه در حرم این امام شهید شد. آن ملعونی که اقرار کرده بود مزدور اسرائیل است، پسرم و ۱۲ نفر دیگر را در ۸۰ ثانیه ترور کرد.»
مریم تجلایی، یکی از میزبانان این برنامه گفت: من فرزند شهید هستم و حال فرزند ۴ ساله این شهید را درک میکنم. زمانی که پدرم شهید شد من هم ۴ ساله بودم و مادرم همیشه به من میگفت پدرت فرمانده بود و اکنون در آسمانهاست. همیشه نگاهم به آسمان بود و ماه را پدرم در نظر میگرفتم و ستارگان را یاران پدرم میپنداشتم. روح همه شهدا شاد.
علی خلیلی، دیگر میزبان این برنامه نیز گفت: من امروز با خاطراتی که تعریف کردید بسیار گریه کردم. من هم در این کشور غریب هست، سختیهای پسر شما را در کشور دیگر من درک میکنم و دلم برای پدرم تنگ شد. فاصله زیادی با خانوادهام دارم. نمیدانم کدام قدر و مرتبه بالاتری دارند؛ شهید یا پدر شهید.
از انگلستان تا اسارت در دست عراقیها
پرویز سادگی، مهمان دیگر این برنامه بود. فردی که در ۱۵ سالگی برای تحصیل به انگلیس مهاجرت میکند؛ او با آغاز جنگ به ایران بازگشت و به جبهه میرود و اسیر میشود.
او در ابتدای برنامه گفت: «همه جا آسمان خدا یک رنگ است و روزی هم دست خداست. این طور نیست که تصور کنیم خارج از ایران همه چیز گل و بلبل است. خانواده تصمیم گرفته بودند مرا به انگلستان بفرستند که داییام آنجا بود. سال ۵۷ به ایران برگشتم. با مطالعه کتابهای شهید مطهری تصمیم گرفتم گرایشم را از مادیگرایی به معنوی تغییر دهم و به جایی رسیدم برای تکمیل راه در جهاد دفاع مقدس باشم. از این راه پشیمان نیستم و حتی فکر میکنم کم گذاشتهام.»
پرویز سادگی در این بخش از برنامه گفت: «در ابتدا اصلا در وادی انقلاب نبودم و در حس و حال جوانی و فضای دیگری بودم. اولین تحول و جرقهای که مرا به خود آورد تظاهرات اربعین پیش از انقلاب بود که محبت اهل بیت به دلم افتاد و کمکم مسیرم تغییر کرد. با کتابهای اسلامی آشنا شدم تا مطالعات و دانش اسلامی خود را بیشتر کنم و با نهضت امام آشنا شدم. وقتی امام به ایران برگشت با دوستانمان به استقبال ایشان رفتیم. تا اینکه جنگ شد و من هم قید برگشتن به انگلیس را زده بودم. با دوستانی که پیش از ما به جبهه رفته بودند آشنا شدم و برای حضور در جبهه نامنویسی کردم.»
او ادامه داد: «در سال ۶۷ بعد از پذیرش قطعنامه توسط امام در عراق اسیر شدم. آنها ما را در یک زمین ورزشی که به دور آن فنس کشیده بودند اسیر کرده بودند دور تا دور آن همه سربازهای عراقی بودند. در تمام این مدت به این فکر میکردم که وظیفه و تکلیفم را انجام میدهم. مسیری که انتخاب کردهام همین است. هنوز هم وقتی صحبت میشود که چرا به خارج برنگشتی میگویم آسمان خدا همه جا یک رنگ است و روزی هر کس میرسد و امروز خدا را شکر میکنم. زمان جنگ گوشهای از کشور درگیر بود و در سایر قسمتها مردم زندگی میکردند و خانوادهها و اقواممان در امان بودند، اما امروز جنگ در غزه داستان دیگری دارد.»
«رضایت بده تا شهید شوم وگرنه خداوند مرا نمیپذیرد»
این برنامه در بخش نهایی میزبان سیدمحمد جوزی، از دوستان شهید رامین عبقری بود. در ابتدای این برنامه صحبتهایی از سیدمحمد جوزی، پخش شد: «همه دوستانمان متفقالقول میگفتند رامین لحظات آخر روی زمین بند نمیشد و میخواست بپرد که آخر هم پرید.»
سیدمحمد جوزی در معرفی دوست و همرزم شهیدش گفت: «شهید رامین عبقری، صدای خود را روی نوار ضبط کرده بود. جملهای داشت که به دل مینشیند «همه آرزویم این است که خدمت امام خمینی برسم و از او بپرسم به عنوان مقلد از من راضی هستی و او بگوید بله.» این را یک بچه پولدار بالای شهر نشین میگوید. او در امریکا زندگی میکرد و کل خانوادهاش هم آنجا بودند. رامین دوستی پولدارتر از خودش داشت که به جبهه رفت و شهید شد؛ آن دوست پیش از شهادتش نامهای به رامین مینویسد و میگوید حیف است به جبهه نیایی و معنویت بچهها را از نزدیک نبینی. رامین در ابتدا اعتنایی نمیکند و بعد از چند روز خبر شهادت دوستش را میشوند و بدنبال آن به ایران میآید.»
او ادامه داد: «رامین ۱۳ ماه در اطلاعات عملیات که کار دشواری است ادامه داد؛ من با همه ادعایم ۱۰۰ روز بیشتر نمیتوانستم آنجا بمانم، اما رامین در واحد طرح و عملیات ماند و سه بار مجروح شد. تا اینکه در عملیات بیتالمقدس دو در ۲۶ دی ماه ۱۳۶۶ شهید شد. همیشه به شوخی به رامین میگفتم اینجا گردانها و لشگرها با اسامی ائمه تزئین شده این چه اسمی است که تو داری؟ او میگفت سیدجان رامین هم بد نیست الف آن را بردار میشود امین..، اما همیشه دوست داشتم اسمم علیاکبر باشد و مرا علیاکبر صدا کنید. اکنون هم روی مزارش نام علیاکبر را برایش داخل پرانتز نوشتهاند.»
جوزی گفت: «شهید عبقری ارتباط عاطفی عجیبی با مادرش داشت. به طوری که مادرش میگفت هر ۳ یا ۴ بار مجروح شد خوابش را میدیدم که چشم یا دست و پای خود را بسته و وارد میشود. مادرش میگفت آخرین بار به خوابم آمد و گریه کرد و گفت من اینجا زجر میکشم از اینکه تو راضی نیستی من شهید شوم؛ خدا مرا نمیپذیرد؛ دعا کن و رضایت بده من شهید شوم. مادرش گفت من مادرم چگونه راضی شوم؟ تا اینکه در آخر به او میگوید امیدوارم خدا هر چه میخواهی نصیبت کند و رامین خوشحال رفت. پس از آن در عملیات بیتالمقدس دو شهید شد. شهید عبقری همیشه میگفت امیدوارم پیکرم جا نماند، چون مادرم طاقت ندارد. برای همین بعد از شهادتش تمام تلاشم را کردم پیکر او را بعد از دو سه روز که زیر برفها مانده بود بازگردانیم تا در قطعه ۴۰ بهشت زهرا دفن کردیم.»
جوزی همچنین ادامه داد: «قسم میخورم که شهیدان به دنبال شهادت میدویدند؛ ولی شهید عبقری شهادت را هدف قرار داده بود. برخی فکر میکنند شهادت و مجاهدت وسیلهای برای رسیدن به هدف است ولی امثال عبقری خوب میدانستند و شهادت هدفشان بود. خوشا به سعادتشان.»
در ادامه سعید ابوطالب، یکی از میزبانان گفت: این ماجرا مرا یاد شهیدان نادر و افشین پناهخسرو از بچههای تجریش انداخت که آنها هم اسمشان را عوض کرده بودند و خود را مهدی و امیر مینامیدند. اگرچه هر دو را به نام قبلی دوست داشتم و مادرشان هم هنوز نام افشین و نادر را بیشتر دوست دارد. بچهها در این شرایط فکر میکردند اسمی که خانواده روی آنها گذاشتهاند آنها را از این فضای معنوی دور میکند ولی اسامی تغییری در ماهیت شهید بزرگوار و هدفش نمیداد؛ آنها استثناییاند.»
او ادامه داد: «زمانی که خانه امیر و نادر میرفتیم احساس غربت میردیم؛ به قول امروزیها خانه لاکچری داشتند. به نظرم اسمی که پدر و مادر روی فرزند میگذارند تعیین سرنوشت نمیکند و در ماهیت هدف شهید تغییری ایجاد نمیکرد. لباسهای نخی بسیجی را که به شهیدان نادر و افشین داده بودند هیچ وقت عوض نمیکردند و با همان لباس ساده میگشتند. فکر میکنم شهید رامین عبقری با بقیه فرق میکند؛ ما بچههای جنوب شهر تحت تاثیر جو اطرافیان و فامیل که جبهه میرفتند تشویق میشدیم. ولی شهدایی امثال رامین عبقری احتمالا کسی در فامیل و اطرافیان خود نداشته که تحت تاثیر آنها قرار بگیرد و به جبهه برود. خالصانه و به انتخاب خودش به جبهه رفته و این بسیار ارزشمند است. روز عاشورا فرزندان امام حسین از او اجازه میگرفتند و شهید میشدند. این شهید نیز به مادرش احترام میگذاشت و میفهمید اگر مادر ته قلبش رضایت نداشته باشد شهید نمیشود.»
مریم تجلایی دیگر میزبان این برنامه نیز گفت: «از شما تشکر میکنم که مادر شهید را چشم انتظار نگذاشتید. هر چند اعتقاد داریم شهیدان حضرت زهرا (س) را مادر اصلی خود میدانند و مهمان ویژه حضرت زهرا (س) هستند، اما از شما ممنونیم نگذاشتید یک مادر تا ۳۰ و چند سال چشم انتظار فرزندش بماند.»
علی خلیلی نیز از دیگر میزبانان برنامه گفت: دوستی لبنانی به نام حسن قاسم داشتم که در ایران مهندسی برق میخواند و فرزندی ۴ ساله به نام علیاکبر داشت. حسن قاسم میتوانست ایران بماند و حتی میتوانست به کشورهای دیگر برود. به اساتید خود در ایران التماس کرد که زودتر دفاع کند و مدرک را تسویه کند. او به لبنان رفت و شهید شد و در وصیتنامهاش نوشته بود من از اول راهم را مشخص کردهام و به لبنان برمیگردم. همه شهدا از ابتدا راه خود را مشخص کرده بودند و میدانستند باید بروند و شهید شوند.