برخیز که باد صبح نوروز/ در باغچه میکند گل افشان

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، از میان تمام شعرا، استاد سخن ابومحمّد مُشرفالدین مُصلِح بن عبدالله بن مشرّف «سعدی شیرازی» با بهار و نوروز زلف گره دارد و هر جایی که یار را می بیند یاد از بهار و نوروز می کند و هر کجا که یار و گیسویش در باد باشد، بهار و نسیمهایش را به یاد می آورد. بماند که سعدیِ حکیم می خواهد که از بهار و نوروز مدد گرفته از جا برخاسته و زندگی را مغتنم شماریم چرا که ایام عمر کوتاه است، همچون عمر گل، زندگی با همه رنجها، زیبا و کوتاه است.
به این مناسبت چهار غزل بهاری و نوروزی او را در ادامه می خوانید:
برخیز که باد صبح نوروز
برخیز که میرود زمستان
بگشای در سرای بستان
نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان
وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان
برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه میکند گل افشان
خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان
آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان
بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان
بس جامه فروختهست و دستار
بس خانه که سوختهست و دکان
ما را سر دوست بر کنار است
آنک سر دشمنان و سندان
چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران
سعدی چو به میوه میرسد دست
سهل است جفای بوستانبان
بادِ نوروز علیرغم خزان بازآمد
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد
راست گویی به تن مرده روان بازآمد
بختِ پیروز که با ما به خصومت میبود
بامداد از در من صلحکنان بازآمد
پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان
باز پیرانهسرم عشقِ جوان بازآمد
دوست بازآمد و دشمن به مُصیبت بنشست
بادِ نوروز علیرغم خزان بازآمد
مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت
دلگرانی مکن ای جسم که جان بازآمد
باور از بخت ندارم که به صلح از در من
آن بت سنگدل سختکمان بازآمد
تا تو بازآمدی ای مونس جان از درِ غیب
هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد
عشقِ روی تو حرام است مگر سعدی را
که به سودای تو از هر که جهان بازآمد
دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید
کاین حدیثی است که از وی نتوان بازآمد
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
دولت جان پرورست صحبت آمیزگار
خلوت بی مدعی سفره بی انتظار
آخر عهد شبست اول صبح ای ندیم
صبح دوم بایدت سر ز گریبان برآر
دور نباشد که خلق روز تصور کنند
گر بنمایی به شب طلعت خورشیدوار
مشعلهای برفروز مشغلهای پیش گیر
تا ببرم از سرم زحمت خواب و خمار
خیز و غنیمت شمار جنبش باد ربیع
ناله موزون مرغ بوی خوش لاله زار
برگ درختان سبز پیش خداوند هوش
هر ورقی دفتریست معرفت کردگار
روز بهارست خیز تا به تماشا رویم
تکیه بر ایام نیست تا دگر آید بهار
وعده که گفتی شبی با تو به روز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار
دور جوانی گذشت موی سیه پیسه گشت
برق یمانی بجست گرد بماند از سوار
دفتر فکرت بشوی گفته سعدی بگوی
دامن گوهر بیار بر سر مجلس ببار
بوی بهار میدمدم یا نسیم صبح
خورشید زیر سایه زلف چو شام اوست
طوبی غلام قد صنوبرخرام اوست
آن قامتست نی به حقیقت قیامتست
زیرا که رستخیز من اندر قیام اوست
بر مرگ دل خوشست در این واقعه مرا
کآب حیات در لب یاقوت فام اوست
بوی بهار میدمدم یا نسیم صبح
باد بهشت میگذرد یا پیام اوست
دل عشوه میفروخت که من مرغ زیرکم
اینک فتاده در سر زلف چو دام اوست
بیچاره ماندهام همه روزی به دام او
و اینک فتادهام به غریبی که کام اوست
هر لحظه در برم دل از اندیشه خون شود
تا خود غلام کیست که سعدی غلام اوست
۵۷۵۷