روایت های یک افسر اطلاعاتی از موسس انجمن حجتیه
جلد دوم کتاب «من اطلاعاتی بودم» شامل روایتهای یک افسر اطلاعاتی ایرانی از انجمن حجتیه و بررسیهایی است که وزارت اطلاعات درباره این انجمن داشته است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، خاطرهنویسی افسران اطلاعاتی، در دنیا موضوعی جذاب و در عین حال بحث برانگیز است. این خاطرات، دریچهای به دنیای تحلیلهای اطلاعاتی است و چالشهای پیش روی سازمانهای اطلاعاتی می گشایند. در سطح جهانی، تعدادی از افسران اطلاعاتی برجسته خاطرات خود را منتشر کردهاند که با استقبال گستردهای از سوی مخاطبان روبرو شده است. این خاطرات نه تنها از نظر تاریخی ارزشمند هستند، بلکه میتوانند برای درک بهتر ماهیت کار اطلاعاتی و تأثیر آن بر سیاستهای بینالمللی، مفید باشند. با این حال، انتشار این خاطرات همواره با ملاحظات امنیتی و سیاسی همراه بوده است.
در ایران شمار کتابهایی از این دست بسیار اندک است، مجموعه دو جلدی «من اطلاعاتی بودم» یکی از این کتابهاست که اخیراً از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است و شاید بتوان آن را اولین در نوع خود دانست. خاطرات یک افسر سابق اطلاعاتی که رضا اکبریآهنگر مصاحبه و پژوهش کتاب را بر عهده داشته و راضیه ولدبیگی نیز نگارش را انجام داده است.
در این کتاب خاطرات افسر اطلاعاتی با نام مستعار علی مهدوی از تعقیب و مراقبت سپاه و کشف کودتاها تا ورود به وزارت اطلاعات در دوران انقلاب را روایت کردهاند. در واقع این کتاب خاطرات مهدوی از سالهای 1358 تا 1392 است.
این نخستینبار است که یک افسر اطلاعاتی در ایران، خاطراتش را تعریف میکند و اسراری را برملا میکند که شوکهکننده است. شخصیت اصلی کتاب «من اطلاعاتی بودم»، از میان فرقهها و گروهکهای مختلف اوایل انقلاب، راه دیگری را انتخاب میکند و میشود بازوی قدرتمندی برای حراست از نظام نوپا و آسیبپذیری که از هزاران طرف برای دریدن و نابود کردنش، چنگ و دندان تیز کردهاند.
راوی جوان وارد سپاه میشود و سختیهای نظام تازه رسیده را به جان میخرد تا زحمات دوستان شهیدش هدر نرود. روایتهای تازه این کتاب درک درستی به مخاطب از پیچیدگی دشمنی با جمهوری اسلامی در خارج از مرزها ارائه میدهد، تا جاییکه مخاطب میتواند وقایع و رخدادهای سالهای اخیر را نیز تجزیه و تحلیل کند.
مهدوی در جلد نخست خاطرات خود، جزئیاتی شنیدنی از حوادث اوایل انقلاب تا همین سالهای اخیر را بازگو میکند، جزئیاتی از وقایع نخست سالهای اول پیروزی انقلاب، از خنثی کردن معجزهگونه توطئههای کودتاچیان سالهای ابتدایی انقلاب، و ماجرای صادق قطبزاده را ارائه میکند.
راوی در جلد دوم نیز به بررسی دقیق مواضع انجمن حجتیه مهدویه طی سالهایی که مسئولیت بررسی این گروه را بر عهده داشته میپردازد و از ارتباط این گروه با برخی خواص پرده بر میدارد، روایتهای مهدوی از این سالها ابهامات بسیاری را رفع میکند. راوی همچنین در این مجلد، روایتهای شنیدنی از سالهای حضورش در معاونت مجلس شورای اسلامی را نیز ارائه میکند.
بنا به گفته نویسندگان کتاب، راوی بسیاری از اسرار را همچنان ناگفته باقی گذاشته و حتی راضی به انتشار بخشی از اسراری که تعریف کرده نیز نبوده است. خاطراتی که وی در این کتاب تعریف کرده فقط و فقط، مربوط به همان دوره مسئولیتش است و چه بسا در هر برههای، برخی از سیاستها و عملکرد وزارت اطلاعات به اقتضای مصالح روز تغییر کرده باشد.
نویسنده در مقدمه کتاب اشاره میکند که: «تمام تلاش من در نگارش کتاب این بود که علاوه بر حفظ مستندات تاریخی، روایت خوشخوانی بنویسم که ارباب نویسنده، خواننده است و صدالبته بیپرده و بیواسطهی قلم فرساییها و ادبینویسیهای پیچیده و الفاظ دهن پُرکن پرطمطراق، ساده نوشتم. تا با درد دلها و سختیها و افق نگاه جوانانی آشنا شوید که برای پا گرفتن انقلاب، شب و روز زجر کشیدند و تهمتها و نامردیها را چشیدند و همیشه سعی کردهاند حتی اگر دیگران را خوش نمیآید، حداقل اطراف خودشان را با شمعی از حقیقت روشن نگه دارند. سعی کردم پا جای ایشان بگذارم و فکر کنم تمام این اتفاقات برای خودم افتاده، اما کلمات با تمام قدرتی که دارند گاهی برای نشان دادن حس واقعی درمانده و بیفایده بینظر میرسند. خیلی جاها ایشان خندید که میتوانید حدس بزنید کجاها بوده و حسرتها و حرص خوردنها ـ و بعضا بغض کردنهایشان ـ را تا جایی که میتوانستم نشان دادهام و طبیعتاً بخشی هم مخفی مانده تا خواننده باهوش و سمج از لابهلای حرفهای گفته شده؛ تمام حسهای ندیدنی را برای ذهن خودش دیدنی کند.
جلد دوم این مجموعه که به صورت مفصل درباره انجمن حجتیه بحث شده است، قرار است فردا در مراسمی در شهر مشهد رونمایی شود. در این مجلد درباره سید حسن افتخارزاده سبزواری جانشین شیخ محمود حلبی در انجمن حجتیه که روز گذشته در 88 سالگی درگذشت، مطالب جالب توجهی آمده است.
در بخشی از فصل بیست و دوم کتاب، مواضع افتخارزاده بررسی شده است: در این بخش آمده است: سال 67 در بحبوحه جنگ و فشار زیر بار قطعنامه رفتن، همین اتفاق رخ داد. برای اینکه بتوانند با رهبری و نظراتش مخالفت کنند و اذهان عمومی را برای نظرات خودشان آماده کنند، نیاز به جوسازی داشتند باید کسانی از درون به زبان مردم و برای مردم این تفکر را جا میانداختند که «آقا جان دیگر تمامش کنید» یعنی هم فشار بیرونی و هم فشار درونی شروع شد که افکار عمومی را تغییر دهد. عامه مردم به جنگ و ایستادگی و رشادتهای شهدا و نتیجهای که این خونها داشت. معتقد بودند و ایستاده بودند. جنگ سخت و شدید بود. مشکلات اقتصادی به مردم فشار میآورد ولی اولویت اول مردم لبیک به حضرت امام بود.
در آن برهه آقای سید حسن افتخارزاده که ظاهرا دکترای فلسفه هم دارند. منبرهای انتقادی خود را شروع کرد. من برخی از مطالبش را عینا میخوانم و تاریخهایش را میگویم تا مشخص شود که اینها اهداف دیگری هم داشتهاند و این سخنرانیها تنها بخشی از آن مطالب در جلسات خصوصی است که جرات کردهاند علنی بگویند، در حسینیه بنی فاطمه سخنرانی میکرد و جلساتش هم ضبط شده است.
ایشان در تاریخ 68.02.26 در سخنرانی که داشتند گفت: امام حسین(ع) برای مبارزه با ظلم نرفت، امام حسین برای گرفتن حکومت نرفت، برای رسیدن هم نرفت(منظورش رسیدن به حکومت است) حضرت چون دید دین جدش اسیر دست یزید است، دست به قیام زد.
نقل قول ها در این باره زیاد است. حضرت فرمود: «إنما خرجت لطلب الأصلاح فی أمة جدى صلى الله علیه و آله» بله یکی این است. برای اصلاح دین ولی وقتی دید که همه چیز عوض شده است و راه دیگری ندارد. دست به مبارزه می زند. افتخارزاده به نوعی هم دارد میگوید من هم می بینم دین امام حسین دارد در این حکومت جمهوری اسلامی انحراف پیدا میکند. در بازجوییها هم میگفت: «من امام و مسئولین را التقاطی میدیدم.
… من معتقدم در بعضی اتفاقات داخل کشور، لیدر اصلی عناصر معاند و بهاییها هم خط و هم نظر با انجمن هستند که نمودش را در جنگ احزاب علیه جمهوری اسلامی در سال 88 دیدیم.
یعنی همان موضعی که کمونیستها گرفتند و انجمن مدعی بود خیلی با آنان مخالف است. آن موضعی که وهابیت گرفت و انجمن ادعا میکرد که با اینها هم زاویه دارد و همان موضعی که بهائیت گرفت و انجمنیها مدعی شدند که ما صف اول مبارزه علیه بهاییت هستیمریال اما میبینیم موضع همه این گروهها در قبال جمهوری اسلامی یکی میشود و در جریان فتنه 88 با هم متحد میشوند.
اگر بخواهم گریزی به گذشته این تفکر حبیت بزنم باید بگویم در جریان عملیات مرصاد هم همین اتفاق افتاد که منافقین تا گردنه پاتاق رسیده بودند. افرادی داشتیم که از استان مازندران برای ما گزارش فرستادند که اعضای انجمن مازندران عین این جمله را در جلسهای که داشتند گفتند که : «خوب شد بگذار سازمان بیاید داخل، یک گوشمالی به این حکومت بدهد، بد که نیست هیچ، خیلی هم خوبه» یعنی عین انسانهای عقدهای و روانی و کوتهفکر؛ فکر میکردند منافقین میآیند و آخوندها را گوشمالی میدهند و همه چیز تمام میشود.»
در تاریح 67/7/18 در سخنرانی دیگری به صراحت، خباثت اندیشههای ضد حکومتیاش را بروز میدهد میگوید: «از زمان رحلت پیامبر(ص) تا حالا سال هزار و چهارصد و نه هجری قمری حکومت دست اولاد پیامبر نیفتاده است، همه دست دشمنان بوده است». به صراحت میگوید که امام خمینی را اولاد پیامبر نمیبیند و سیادت ایشان را انکار میکند. بعد بدتر از آن میآید میگوید: «همه دست دشمنان بوده است»، یعنی امام خمینی را میآورد در رده دشمنان اسلام و به وضوح درباره حکومت جمهوری اسلامی حرف می زند چرا که سال 1409 ه.ق برابر با سال 67 هجری شمسی است. البته اینقدر وقاحت در اینها هست که در چشم آدم نگاه کنند و به راحتی تکذیب کنند و بگویند دروغ است.»…
در ادامه این فصل راوی به دستگیری آقای افتخارزاده اشاره کرده و میگوید:
«حکم ایشان در دادگاه تبعید به یزد بود، من که شنیدم خندیدم و گفتم: «یک نفر هم بیاد منو به یزد تبعید کنه، شهر به این خوبی، شهر با ایمانهاس. دارالمومنین، این که نشد تبعید» البته شاید در تصمیمگیری قاضی که ایشان را به کجا تبعید کند، فشار روی رای دادگاه بود.
من رفتم یزد دیدن او، چون می خواستم بداند که ما پیگیر احوالاتش هستیم. مکان تبعید داخل شهر بود نه اینکه بیرون شهر یا مثلا جای خشک و بی آب و علفی باشد، گفته بودند برو آنجا خودت را معرفی کن. امکانات معمول هم در اختیارش بود و راحت بود. بالاخره از انجمنیها کسانی بودند و کمکش کردند و برخورد ما با او خدایی تند نبود، حتی در بحث با او داد هم نزدیم. یادم هست بعد از این جریانات وقتی در زندان بود و با او صحبت میکردم یک روز با قیافه خیلی ناراحت و مضطرب گفت: «آقا شما چرا این کار را با من میکنید؟ چرا به من ظلم میکنید؟ و ناگهان زد زیر گریه، من واقعا نگرانش شدم فکر کردم نکند کسی کاری کرده گفتم «چطور، مگر چه شده؟» واقعا ماندم که یعنی چه اتفاقی افتاده فکر کردم لاید کسی زنگی زده و درباره او چیزی گفتهاند و او را ترساندهاند. با بغض گفت: «ببینید الان پدر و مادر من به دلیل اینکه من اینجا هستم، دارند رنج می برند و عذاب می کشند. شما دارید آنها را شکنجه می کنید این ظلم به من و آنهاست.»
من اصلا وا رفتم گفتم: «عجب استدلال قوی کردی، تو چجوری دکترات رو گرفتی؟»گفت: یعنی میخواهی بگویی من اینقدر خنگ هستم؟ گفتم: نه من اینو نگفتم اما واقعا این چه جور استدلالیه؟» بعد برایش تشریح کردم، این همه خلافکار دستگیر می شود، مثلا قاچاقچی، مردم را معتاد و بیچاره میکند. جوانهای مردم را به کشتن میدهد. ما هم می اندازیمش زندان تا دادگاه برایش حکم صادر کند. یا اعدام بشود یا زندان برود. همسر و خانواده اش به مشکل میخورد بله، ولی آیا این ما هستیم که داریم ظلم میکنیم؟! پس لابد ما مجرم هستیم دیگر! حرفم را به سختی فهمید، اما بالاخره فهمید. این تلقی و تفکر یک انسان به اصطلاح تحصیل کرده و مسئول رده یک انجمن بود، که واقعا حیرتآور است.»»
وی در جای دیگر به فشارهایی که برای آزادی او وارد میشد، اشاره کرده و میگوید: «چند سال تبعید برای او بریده بودند که البته به چند ماه نکشید. ایشان که تبعید شد، باید هفتهای یک بار میآمد و میگفت که من هستم و اعلام حضور میکرد. اولین جلسه بعد از تبعیدش، بعد از یک ماه رفتم یزد دیدنش با او صحبت کردم. خواستم وضعیتش را برآورد کنم که چه میکند و چه نمیکند و حال و وضعش چگونه است. صحبت هایمان که راجع به انجمن و مسائل دیگر تمام شد برگشتم تهران، دیدم قبل از اینکه من برسم؛ ایشان به تهران رسیده بود. در تهران هم یکی دو ملاقات داشتیم بعد از ملاقاتهای تهران، دیگر نیامد. از سوی دیگر اعمال فشار شد و جو علیه او را آرام کردند، اصلا خط عوض شد.»
راوی در ادامه به برداشتهای سطحی افتخارزاده از دین اشاره کرده و نمونههایی از مخالفت او با شعارهای اول انقلاب، ولایت فقیه، سخنان امام خمینی و شهید بهشتی و … را نیز ذکر میکند.
او در ادامه این فصل میگوید: «آقای شرفی جم که از عناصر انجمن بود، در بازجویی در مورد سخنرانی های افتخارزاده این عبارات را گفته است که: یک دسته از اعضای انجمن، آقای افتخارزاده را در موضعگیری هایش نسبت به جمهوری اسلامی و رهبری آن دعوت به احتیاط میکردند. دلیل آن را لزوم جلوگیری از زیر سوال بردن انجمن مزبور و اینکه لازم است انجمن محفوظ بماند میدانستند؛ نه بطلان دیدگاههای افتخارزاده یعنی دیدگاه را قبول دارند.»
کتاب دو جلدی «من اطلاعاتی بودم» به قلم راضیه ولدبیگی و با مصاحبه و پژوهش رضا اکبری آهنگر در 621 صفحه قطع رقعی با شمارگان هزار نسخه توسط انتشارات شهید کاظمی به بازار نشر عرضه شده است.
انتهای پیام/