میتوانست جای بیابانهای پرخطر کشور غریب، در یک وزارتخانه فرمان صادر کند
خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: کتاب «شاید پیش از اذان صبح» نوشته احمد یوسفزاده سال ۱۴۰۲ توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شد و در حال حاضر نسخههای چاپ چهاردهم آن با ۱۶۹ صفحه، هزار و ۲۵۰ نسخه و قیمت ۸۵ هزار تومان در بازار نشر عرضه میشوند. اینکتاب دربرگیرنده خاطرات و دلنوشتههایی برای «حاج قاسم سلیمانی» است.
یوسف زاده در این کتاب با مخاطب قرار دادن حاج قاسم، دلنوشتهها و خاطرات سالهای دور و نزدیک را با او مرور میکند. در این روایتها مطالبی از شیوه سلوک، زندگی و فرماندهی شهید سلیمانی، به مخاطب ارائه میشود. پیش از این نیز دو کتاب «آن ۲۳ نفر» و «اردوگاه اطفال» که خاطرات احمد یوسف زاده از سالهای اسارت است از او منتشر شده است.
احمد یوسفزاده ششم مرداد ۱۳۴۴ در استان کرمان متولد شد. با شروع جنگ تحمیلی به همراه دو برادر دیگرش محسن و یوسف برای دفاع از انقلاب و اسلام به جبهههای نبرد حق علیه باطل میشتابد و در حالی که نوجوانی بیش نبود در عملیات بیت المقدس به اسارت دشمن بعثی درمیآید. این آزاده مدت هشت سال و سه ماه از دوران جوانی خود را در اسارتگاههای مخوف رژیم بعث عراق گذراند تا اینکه در سال ۱۳۶۹ به همراه دیگر آزادگان به میهن اسلامی بازگشت. یوسفزاده پس از بازگشت از اسارت، تحصیلات کارشناسی خود را در رشته ادبیات انگلیسی به پایان رساند و درجه کارشناسیارشد خود را در رشته حقوق کسب کرده است. او هم اکنون مدیر کل امور فرهنگی دانشگاه شهید باهنر کرمان است.
در ادامه سه بُرش از کتاب «شاید پیش از اذان صبح» را میخوانیم؛
سال ۱۳۷۶ خبری در کرمان پیچید که حاج قاسم دارد از کرمان میرود. بغض سنگینی نشست توی گلوی جانبازان قطع نخاعی و رزمندهها و آزادگان تازه از غربت برگشته. همه از خبر رفتنت ناراحت که نه، عصبانی بودند. هرکس به طریقی برای ماندنت تلاش میکرد. همان روزها برای کاری به دفترت در جاده کوهپایه آمده بودیم. پشت میز سبز رنگی نشسته بودی با لباسهای مرتب نظامی و دو چشم سحرانگیز که زیر ابروهای پر پشتت مثل دو دریا که به هم رسیده باشند، موجهای محبت و مهربانی را به سوی ما می غلتاندند.
احوال من و همراهانم را پرسیدی. داشتیم حرف میزدیم که پیرمردی با سینی چای وارد شد. جلوی هر کدام از ما استکانی چای گذاشت و دست آخر آمد پیش شما. حرف نمیزد. رعشه ای نه از پیری که از آشفتگی در دستانش دیده میشد. استکان چای را گذاشت جلوی دستت و زل زد توی صورتت. گلایه مند و شاکی نگاهش را از چشمانت بر نمیداشت، مثل پدری که بخواهد پسر جوانش را دعوا کند، نگاه سنگینش را قفل کرده بود توی چشمانت. تو لبخند زدی، انگار میدانستی پیرمرد چه میخواهد بگوید، من ولی نمیدانستم. فکر کردم کسی بی احترامی به او کرده یا مشکل شخصی دارد مانده که با تو بگوید یا نگوید. دستش را گرفتی میان دستهای گرمت و فشار دادی. بغض پیرمرد شکست. گلولههای اشک به چه بزرگی از چشمانش میریخت. داشتم صحنه دلدادگی آن پیر پاک سرشت را که لابد روزی از نیروهایت بوده نگاه میکردم. پیر مرد به حرف آمد. با لهجه کرمانی میان هق هق گریه گفت: «می خی بری حاجی؟»
بلند شدی در آغوشش گرفتی و گفتی: «دورت بگردم، من یه سربازم یه سرباز هر کجا فرماندهش دستور بده بایده بره.» پیرمرد نحیف میان بازوان ستبرت یک دل سیر گریه کرد و پذیرفت که یک سرباز هر کجا فرماندهش گفت، باید برود. سینی اش را برداشت، آهی کشید و رفت.
قاسم جان، چند روز بعد، متأثر از خبر سفر قریب الوقوعت، همه اندوهم را در غزلی با این مطلع ریختم:
گفته بودی ماندنی هستی و داری میروی
بچهها را توی غمها میگذاری و میروی
باقی بیتهای آن شعر را فراموش کرده ام. به این مصرع ختم میشد:
ظاهراً از ما دلت رنجیده، آری میروی
غزل خداحافظی از تو را به انضمام گلایه نامهای، بی نام و نشان به یکی از مطبوعات محلی کرمان دادم که چاپ کند. شنیدم روزنامه که به دستت رسیده بود با همان لبخند شرم آگین قشنگ همیشگی گفته بودی: «یا کار مسعود حسینچاری ست یا کار احمد یوسف زاده!»
***
حاجی جان، یک روز توی فضای مجازی عکسی از تو دیدم. جایی در یک منطقه جنگی ایستاده بودی و پشت سرت ستونهای دود انفجار بود که به هوا میرفت. معلوم بود با داعش فاصله زیادی نداری. دلم لرزید و برائت احساس خطر کردم. نشستم مطلب کوتاهی برائت نوشتم و گذاشتم توی صفحه ام.
«میتوانست به جای این بیابان پر خطر در کشوری غریب، که از گوشه گوشه اش دود انفجار و نهیب گلوله بلند است، با یک کت و شوار شیک بنشیند توی ماشینی شیشه دودی، راننده در را برایش ببندد، برود در بالاترین طبقه وزارتخانهای در تهران بنشیند و از آنجا فرمان صادر کند. در آن صورت همسر و فرزندانش با شنیدن خبر شهادت همدانیها، آن تصویر هولناک در ذهنشان نمینشست و کابوس نبودنش را لحظه لحظه با خود نداشتند. اما او وزیر نیست، وکیل نیست، دیپلمات نیس. او معجونی ست از جنس آرش و عباس.او حاج قاسم است.»
یکی زیر پستم نوشت: «خداحافظ این مرد فداکار و پاک طینت باشد.» یکی نوشت: «ایشان نه تنها فاتح جبهههای جنگ هستند، فاتح قلوب نیز هستند.» مهدی نامی نوشت: «درود بر سردار محبوب دلها.» هرکس چیزی نوشته بود، اما یک نفر با نام مستعار، دعایی در حق من و شما کرده بود. نوشته بود: «خداوند فیض شهادت را نصیبش کند و همچنین نصیب آقای یوسف زاده، به زودی ان شاءالله.»
قسمت اول دعایش با همان قید فوریت مستجاب شد. حاجی برای استجابت قسمت آخرش دستی برسان.
***
مسجد قنات ملک را که ساختهای سفارش کردهای کتیبهای آن بالا نصب کرده اند با این عبارت:
… از خداوند رحمان و رحیم امید عفو وآمرزش و از نمازگزاران این بیت الهی تماس دعای خیر و طلب فاتحه و دعا برای کلیه درگذشتگان این دیار و فامیل و بانی فقیر و حقیر را دارم. ملتمس دعا. الحقیر قاسم سلیمانی.
خیره میشوم به ۱۱ عکس شهید روستای قنات ملک که هرکدام در یک کادر بالای کتیبه طراحی شده است. کادر دوازدهم خالی از عکس است. لابد آنجا را نگه داشته بودی برای عکس خودت. مطمئن نیستم. از خادم مسجد که مرد میانسالی است حکمت آن کادر خالی را می پرسم. میگوید: «اتفاقا ما هم از حاج قاسم پرسیدیم این جای عکس را برای کی خالی گذاشتی حاجی؟ لبخندی زد و گفت شما کارتون به این یکی نباشه!»
نماز ظهر را توی مسجدی که از تو به یادگار مانده میخوانیم و مینشینیم پای صحبت یکی از همبازیهای دوران کودکی ات. رضا دوست محمدی. او از آن روزها میگوید و من بغض میکنم.
«من و قاسم و سهراب روزهای تابستان گوسفندها را میبردیم اطراف تنل که بچرند. مثل همه بچهها گاهی بر سر موضوعی با هم دعوایمان میشد. یک روز سهراب با قاسم دعوایش شد. من شدم طرفدار سهراب و دونفری قاسم را زدیم. (بغض مینشیند توی گلوی رضا) بعد از دعوا، قاسم همین طور که داشت لباسهای خاکی اش را می تکاند گفت: منه به نامردی زدین! شما دو نفر بودین من یه نفر. ولی یادتون باشه هر دوتاتونه یکی یکی می زنم!
من از تهدید قاسم ترسیدم. او راست میگفت، از عهده هر دوی ما بر میآمد. روز بعد که گوسفندها را میبردیم چرا به قاسم نزدیک شدم و گفتم بیا دعوا نکنیم! قاسم مهربان بود، گفت به خاطر مادرت که اقواممونه نمی زنمت. سهراب را هم بخشید و گفت، ولی یادتون باشه شم منه به نامردی زدین! حاج قاسم عزیز، صحبت دوستت که به اینجا رسید، نتوانستم جلو اشکهایم را بگیرم، رفته بودم توی بحر ماجرای شهید شدنت، آخرش هم به نامردی توی فرودگاه بغداد، بی خبر، از هوا با موشک زدنت!