اخبار سیاسی

خاطره تلخ علی ربیعی از لحظه درگذشت پسرش/ جویی از خون و آش رشته افطارش در هم آمیخته بود/ شاهد گفت دیدم کسی از زمین به هوا رفت و با سر به زمین برگشت

خبرگزاری خبرآنلاین

به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین، علی ربیعی، دستیار اجتماعی رئیس جمهوری در یادداشتی در روزنامه هم میهن نوشت:

از سال ۱۳۸۷ به این‌سو، هر سال در ماه مبارک رمضان ضیافت افطار برپا کرده‌ام. از رمضان ۱۳۸۶ (یکی از غمبارترین روزهای زندگیم) خاطره‌ای تلخ، همچون سایه با من همراه است. خاطره‌ای که هیچ‌گاه از من جدا نشده است. 

هرسال، یک شب دوستان کوچکترین فرزندم «محمدجواد» مهمان خانه ما بودند. دو سه سال بود که مهمانی افطاری در خانه ما با دوستان محمدجواد برقرار می‌شد. همسرم «نرگس» برایشان افطار و غذا آماده می‌کرد؛ من هم وقتی به خانه می‌رسیدم، خودم از آنها پذیرایی می‌کردم. در سال ۱۳۸۶ که محمدجواد پانزده سالگی را تجربه می‌کرد، در خانه دونفره ما، دیگر «نرگس» نبود که افطاری را در خانه آماده کند. محمدجواد از من پرسید: «حالا که آخرین روزهای ماه رمضان است، افطار دوستانم را چه کنم؟» کارت بانکی‌ام را به او دادم، گفتم با دوستانت در یکی از رستورانهای فرحزاد، قرار بگذار و به صرف افطار مهمان‌شان کن ولی برای شام منتظرت می‌مانم. ساعت ده به خانه برگرد تا شام را با هم باشیم. 

به یاد دارم آن شب شام، خورشت آلو اسفناج داشتیم. بر روی میز آشپزخانه دو بشقاب و قاشق و چنگال چیدم. ظرف برنج و قابلمه خورشت آلو اسفناج آماده بود تا با رسیدن محمدجواد، آنها را گرم کنم. عقربه‌های ساعت به جلو می‌رفت و نگاه من را به دنبال خود می‌کشید اما از محمدجواد خبری نبود. خورشت آلواسفناج ماسید و او نیامد…

از نیمه‌های شب، گذشته بود که با دلشوره و نگرانی همراه فرزند دیگرم به فرحزاد رفتیم. هیچ نشانی از او نیافتم. ساعت از دو بامداد گذشته بود که به کلانتری محل مراجعه کردیم. آنها هم بی‌خبر بودند. در موقع خروج از کلانتری، شنیدم که یکی گفت: تصادفی در خیابان سعادت‌آباد اتفاق افتاده ولی سنش بیش از این است که شما می‌گویید. صورتش هم قابل تشخیص نیست و با آمبولانس به بیمارستان منتقل شده است.  با ناامیدی‌ به سمت بیمارستان رسول اکرم(ص) رفتم. 

دیگر ساعت از سه بامداد هم عبور کرده بود. از نگهبانی در خصوص تصادفی‌ها پرسیدم. گفتند تصادفی به نام «محمدجواد ربیعی» نداریم اما «علی ربیعی» داریم… گفتم از کجا می‌دانید؟ گفتند کارت بانکی‌اش در جیبش است… همانجا گویی دنیا دور سرم چرخید. با آنکه زمستان بود، چنان عرق سرد بر تنم نشست که بر خود لرزیدم. به سمت بخش مراقبت‌های ویژه رفتم. اجازه ورود دادند. دیدم محمدجوادم است که بر روی تخت قرار گرفته.

محمدجواد بیش از بیست روز در کما بود و پس از آن، جان به جان‌آفرین تسلیم کرد.

در این بیست شبانه‌روز جانفرسا، هر شب تا سحر جلوی بیمارستان می‌نشستم. آتشی می‌افروختم و بر روی نیمکت تا صبح بیدار مانده و چشم به بیمارستان می‌دوختم. صبح هم به داخل بیمارستان می‌رفتم تا شب. و این چرخه تلخ متوالی، بیست روز ادامه یافت… گاهی که دیگر توانی برایم نمی‌ماند، از پاافتاده در مسجد بیمارستان دقایقی استراحت می کردم و می‌خوابیدم. 

اتفاق تلخ رخ‌داده برای محمدجواد حاصل بی‌مسئولیتی یک راننده جوان بود که حتی گواهینامه هم نداشت و با ماشینی همانند خودروهای رالی، در حال لایی کشیدن به محمدجواد که در حال عبور از عرض خیابان بود چنان برخورد کرده بود که بعدها شاهد عینی این ماجرا برایم گفت من دیدم کسی از زمین به هوا رفت و با سر به زمین برگشت. راننده بی‌مسئولیت از صحنه گریخت. 

راننده آژانس سرکوچه‌مان وقتی متوجه اتفاق شد گفت من دوبار سرویس مسافر بردم و هنوز بدن محمدجواد در کنار خیابان افتاده بود. گویی از ساعت حدود ده که تصادف رخ داده بود تا نزدیک ساعت یک، همین‌طور در کنار خیابان مانده بود. کنار تن فرزند روزه‌دارم، جویی از خون و آش رشته افطارش در هم آمیخته بود.

از آن تاریخ پر ازدرد، هر سال، مراسم افطاری برپا کرده‌ام. در هر وضعیتی، به هر شکلی و با هر میزان از پس‌انداز سالیانه‌ام، این افطاری را برگزار کرده و هرگز آن را تعطیل نکرده‌ام. 

مدتی است که این افطاری را به صورت خانوادگی برگزار می‌کنیم. افطاری که‌ هرچند به یادبود پسر از دست رفته ام است اما در عین حال نمادی است برای یادآوری افراد بی‌مسئولیت که برای لذت لحظه‌ای، آتش درد و هجران و داغ فراق را برای یک عمر به یک خانواده تحمیل می‌کنند. 

همواره با خود می‌اندیشم شاید اگر راننده خطاکار از صحنه نمی‌گریخت شاید هنوز امیدی بود؛ اگر ارزش‌های انسانی عابران، مانع از بی‌تفاوتی آنها می‌شد شاید جانی نجات داده می‌شد.اگر پلیس و آمبولانس به هنگام حاضر می‌شدند شاید محمدجواد در اوج نوجوانی ساکن بهشت زهرا  نمی‌شد…

بیایید همه با هم در یک تلاش مسئولانه، خیابانها و جاده‌ها را امن کنیم تا به قتلگاه تبدیل نشوند.

چه خوب است که همه ما با مشارکت در یک حرکت اجتماعی با پیوستن به پویش #نه_به_تصادف ، سبب شویم تا دیگر کسی غم از دست‌دادن‌ را تجربه نکند و انسان‌هایی با ناتوانی و نقص جسمانی روزگار نگذرانند.

27215

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا