استقبال از خاطرات حرّ مدافعان حرم در بازار کتاب
کتاب «مجید بربری» با استقبال مخاطبان به چاپ صدم رسید. این اثر که به قلم کبری خدابخش دهقی نوشته شده، روایتی است از زندگی شهید مجید قربانخانی.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «مجید بربری»، نوشته کبری خدابخش دهقی، روایتی است از زندگی شهید مجید قربانخانی که به حرّ مدافعان حرم معروف است. نویسنده روایت کتاب را از زمان شهادت شهید در خانطومان آغاز میکند و در ادامه، با رفت و برگشتهای متعدد گریزی میزند به زندگی این شهید.
خدابخش دهقی در کتاب «مجید بربری» ضمن بیان خاطرات خانواده، دوستان و همراهان از این شهید عزیز، در پی چرایی تغییر و تحول روحی او در مسیر زندگی است. نویسنده در گفتوگویی با تسنیم در اینباره گفت: گوهری در وجود این شهید بود که باعث شد مسیر زندگیاش تغییر کند و آن، لقمه حلالی بود که از کودکی با آن بزرگ شد. شهید قربانخانی در طول زندگی کارهایی انجام میدهد، اما بعد از سفر کربلا تصمیم میگیرد تا تغییر کند و این تغییر را میتوان در نحوه زندگی او بعد از سفر دید.
«عنایت اهل بیت(ع)»؛ موضوعی است که خانواده شهید نیز به آن اشاره میکنند؛ امری که سبب شد مسیر زندگی شهید قربانخانی به کلی تغییر کند و زندگی او رنگی دیگر به خود بگیرد. مادر شهید قربانخانی در اینباره گفته است: دو روز بعد از اینکه مجید به سوریه رفت متوجه شدیم که رفته است. خیلی سخت است که مادری با استخوانهای سوخته پسرش مواجه شود. مجید خواب حضرت زهرا(س) را دید و ایشان در خواب به مجید گفته بودند که چند روز دیگر نزد ما خواهی بود. وقتی با پیکرش مواجه شدم، یاد حضرت زهرا(س) افتادم.
رهبر معظم انقلاب در تقریظی بر این اثر فرمودهاند:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ــ اینجا فطرتی پاک را، دلی روشن را، دستی خدمتگزار به ضعیفان را میبینیم که رشتهئی از انوار خورشید حسینی، آنها را در خط نورانی جهاد و شهادت، به کار میاندازد و دارندهی آنها را به اوج میرساند. مجید قربانخانی مصداق آیهی: فَمَن یُرد الله ان یهدیه یشرح صدره للإسلام است. او لایق این عروج بوده و دل با صفا و روح با مرام او ظرفیت آن را داشته است.. گوارایش باد و الحقنا الله به انشاءالله
تیر ماه 402
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
صدای قلقل قلیان به گوش میرسید و بوی تنباکو میوهای، شامه را تحریک میکرد. جماعت روی تختهای دو سه نفره، با چای و قلیان مشغول بودند. گاهی دود تنباکو، از تختی بالا میرفت، چرخی میزد و لحظهای دیگر، در فضای قهوهخانه محو میشد. اینجا برای مجید ناآشنا نبود. بیشتر شبها و روزهای جوانیاش را، با دوست و آشنا، روی همین تخت گذرانده بود.
مجید از راه رسید. دفتر و خودکاری در دستش بود با بیشتر آنهایی که جابهجا روی تختها نشسته بودند، سلام و علیک داشت. بعضیها برای مجید پا میشدند و برایش جا باز میکردند. یکی دو نفری هم، نی قلیان را بهسمتش گرفتند و تعارف کردند:
ــ آقا مجید پرتقالیه، بفرما!
ــ نه داداش! من چندماهی میشه نمیکشم.
… بیآنکه پی حرف این و آن را بگیرد، رفت بهطرف حاج مسعود. حاج مسعود مداح هیئت بود. بیشتر محرمها را مجید، توی همین هیئت سینه زده بود و گاهی میدانداری میکرد. آقا مسعود در بچگی، به حج رفته بود و از همان سربند شده بود حاج مسعود.
مجید سلام کرد و گفت:
ــ حاجی، بیا کارت دارم.
حاج مسعود در حالی که از اتاق 1 بیرون میآمد، با حوله کوچکی دستش را خشک کرد.
ــ جونم مجید، کاری داری؟
ــ بیا داداش، بیا حاجی جون چارتا حرف قلمبه سلمبه یادم بده! من سواد آنچنانی ندارم، میخوام وصیتنامه بنویسم.
ــ مجید! این دیگه از اون حرفهاستها! خودت باید بنویسی، من آخه چی بهت بگم؟
روی لبه یکی از تختها نشست. شروع به نوشتن کرد. مجید و مسعود با هم زیاد خاطره داشتند، سالهای سال با هم بودند. اول همصنف بودن و بعد بچهمحل بودنشان، آنها را تنگ هم گذاشته بود. اصلاً قاطی بودند. مسعود نگاهش کرد و یاد روزی افتاد که بچههای قهوهخانه، خبردار شدند که مجید قرار است به سوریه برود. خیلیها تعجب کردند و هر کس چیزی گفت:
ــ نه بابا، این سوریهبرو نیست. حالا هم میخواد یه اعتباری جمع کنه!
ــ آخه اصلاً مجید را سوریه نمیبرن، مگه میشه؟!
هیچکس خبر نداشت که چهاتفاقی، مجید را راهی سوریه خواهد کرد… .
انتهای پیام/