اخبار فرهنگی

منوچهر محققی با مسلسل هواپیما در مه دنبال دشمن می‌گشت؛ کمک اف‌پنج‌ها به نیروهای قالیباف

خبرگزاری مهر

منوچهر محققی با مسلسل هواپیما در مه دنبال دشمن می‌گشت؛ کمک اف‌پنج‌ها به نیروهای قالیباف

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: پس از سه‌قسمتی که از مصاحبه مشروح با امیر خلبان محمداسماعیل پیروان در قالب پرونده «شبح‌سوار دلاور؛ منوچهر محققی» منتشر کردیم، قسمت چهارم، علاوه بر مرور یک‌خاطره اف‌چهاردهی و انهدام میراژهای عراقی، ۲ خاطره از منوچهر محققی را شامل می‌شود.

قسمت چهارم، آخرین‌بخش از گفتگو با امیرْ پیروان است که در آن ذکر خیر دیگری از خلبان‌های دیگر نیروی هوایی ازجمله عباس دوران می‌شود. در این‌بخش از مصاحبه همچنین خاطره جالبی از کمک‌های نیروی هوایی به نیروهای زمینی ایران در دوران دفاع مقدس مرور می‌شود که در آن، شکاری‌های اف‌پنج گره‌ای از کار نیروهای لشکر ۵ نصر تحت امر محمدباقر قالیباف باز کردند.

مطالب سه‌قسمت پیشین این‌گفتگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند؛

* «اف‌چهارده و اف‌چهارها بودند که مانع تعطیلی صادرات نفت ایران شدند / خارک قوی‌ترین پدافند را داشت»

* «هواپیما در ارتفاع ۱۰ متری بود که محققی گفت پیروان جلو را نمی‌بینم»

* «میراژهایی که اف‌چهارده روی آسمان قم و خلیج‌فارس شکار کرد»

در ادامه مشروح قسمت چهارم و پایانی این‌گفتگو را می‌خوانیم؛

* ماجرای قم هم حالت بازدارنده داشته که عملیات بمباران شهرهای ایران از ارتفاع پست تا مدتی تعطیل شد.

آمدند دوتا پس گردنی خوردند و رفتند. ۴ فروند بودند که با آن‌ها درگیر شدیم. در این‌پرواز با جناب کازرونی بودم. همیشه هواپیماهای اصلی‌مان دو فینیکس داشت، دو تا Aim7 دو تا Aim9. وقتی هواپیما را روشن کردیم اشکال آورد. گفتم مشکل را رفع کنند که گفتند ۲ ساعت طول می‌کشد. گفتم نه. جناب (والی) اویسی بالا در منطقه بود و اطراف قم گشت هوایی داشت. نمی‌خواستم معطل شود. در شلتر کناری یک اف‌چهارده دیگر (رزرو) بود با دو موشک Aim9. خواستم با همان بپرم. اما دیدم موشک‌های دیگر را ندارد. پرسیدم فینیکس‌ها و Aim7 اش کو؟ گفتند متاسفانه امروز سرمان شلوغ بود وقت نکردیم نصب‌شان کنیم! تا یک‌ساعت دیگر مجهزش می‌کنیم.

دیدم دیر می‌شود. گفتم با همین می‌روم. در دلم گفتم خدایا ببین دشمن با چه امکاناتی می‌آید! بعد اف‌چهارده ما که باید ۶ موشک فینیکس ببرد، باید با ۲ موشک Aim9 بپرد! خب اف‌چهارده همیشه فینیکس داشت. اول جنگ که ۴ موشکش را روی هواپیما می‌بستند. بچه‌ها هم خوب پرنده‌های دشمن را می‌زدند و دشمن را ترسانده بودند. اما حالا، سال ۶۵ بود.

* ۱۳ بهمن ۱۳۶۵.

و این‌جا تنها دفعه‌ای بود که اف چهارده با ۲ تا Aim9 رفت. روشن کردیم و رفتیم. دلم کمی شکست. گفتم خدایا ببین می‌خواهند یک شهر به این‌بزرگی را به ما بسپارند با دو Aim9! تازه باید دو فروندی باشیم. چه‌طور محافظت کنیم؟

دلخور رفتم بالا. هوا خوب و خنک و دومین روز از دهه فجر هم بود. با جناب اویسی هم خداحافظی کردیم و ایشان رفت بنشیند. بعد با رادار کرج و سوباشی سلام و احوالپرسی کردیم. با ۱۵ هزارپا ارتفاع رفتم سمت قم. حرم حضرت معصومه را دیدم و گفتم آقای کازرونی می‌بینی؟ گفت بله جناب پیروان! سلام کرده و پرواز را ادامه دادیم. گفتم خدایا کمک کن ماموریت‌مان را درست انجام دهیم. رفتیم در منطقه و اوربیت زدیم. صدای رادار سوباشی آمد که گفت «شاهد ۵۴ شاهد ۵۴ رهنورد ۵۳!» ما شاهد ۵۴ بودیم. با یک صدای هیجانی به کد گفت چهار فروند هواپیما روی دریاچه اراک به سمت شما در حال حرکت هستند. سریع گشتیم سمت هدف.

یک ربع بیست دقیقه پرواز کرده و هنوز بنزین نگرفته بودیم. دیدم هواپیماهای دشمن سمت قم در ارتفاع پایین هستند. شروع کردم سرعت را اضافه و ارتفاع را کم کردن. سوئیچ موشک‌های Aim9 را هم روشن کردم. [خنده] ما مثل این که کارمان با Aim9 است و بنا بوده قشنگ به وصیت شهید بابایی عمل می‌کنیم.

به جناب کازرونی گفتم دنبالشان بگرد! آنتن را داد پایین و سریع هم پیدایشان کرد. گفتم کازرونی بگذار روی مود Track while scan! یک‌مود داریم به‌نام PDSTT یعنی لاک آن رسمی. در این‌حالت تمام بیم رادار به آن‌ها می‌خورد و در دستگاه‌هایشان می‌خوانند اف چهارده دارد رویشان قفل می‌کند. به همین‌دلیل ممکن است برگردند. در حالت ترک وایل اسکن، ضمن این که چهارتا هدف را می‌بینی بقیه منطقه را هم می‌بینی و آن‌ها هم نمی‌فهمند رویشان قفل کرده‌ای. این یکی از امکانات پیشرفته رادار اف‌چهارده است. یعنی هدف‌هایت را تِرَک می‌کنی، در حالی‌که داری اسکن می‌کنی.

رفتیم به سمت‌شان و ارتفاع را به ۲ هزارپا رساندیم. در زدن Aim9 باید فاصله جانبی بگیری. نمی‌شود دماغ به دماغ شلیکش کرد. در این‌حال ده بیست درجه زاویه و پشت سرش قرار می‌گیریم. به این حالت می‌گوییم اِسترن. دلم نیامد استرن انجام بدهم. چون ممکن بود پراکنده شوند و دو فروندشان خودشان را به قم برسانند. به همین‌دلیل گفتم استرن انجام نمی‌دهم. رفتم به سمت‌شان که نظم‌شان را به هم بزنم. جناب کازرونی هم با چندلحظه فاصله، گفت ۱۰ مایل! ۸ مایل! ۶ مایل! این‌جا که رسید، به رادار زمینی گفتیم لطفاً دیگر اطلاعات ندهید! چون تداخل می‌شد. سرعت هم که می‌رود بالا این‌قدر صدای ایرکاندیشن و موتور زیاد است که با داد و فریاد با یکدیگر صحبت می‌کنیم. بنابراین دیگر نباید با رادار گفتگو می‌کردیم. اطراف آشتیان، هواپیماها را دیدم؛ ۴ نقطه سیاه، کف زمین با آرایش منظم به سمت‌مان می‌آمدند. هنوز مرا ندیده بودند. ارتفاع را به هزار پا رساندم. رفتم داخل دسته‌شان و وقتی داشتیم به هم می‌خوردیم، مرا دیدند.

پراکنده شدند. ۳ تا به راست و یکی به چپ. من رفتم سمت آن‌هایی که رفتند به راست. کمی دیر شده بود و داشتم از آن‌ها رد می‌شدم. مانوری داریم به نام‌های یویو که بلافاصله انجامش دادم. می‌روی بالا و سرعتت می‌افتد. یعنی اگر ۵۰۰ نات باشد به ۲۵۰ نات می‌رسد. به جای این‌که آن‌ها بیافتند پشت من، من افتادم پشت آن‌ها و شروع‌کردن به دست و پا زدن و چپ و راست رفتن. به جناب کازرونی با داد و فریاد گفتم آن‌چهارمی کجا رفت؟ گفت جناب پیروان، اون رفت سمت غرب! خیلی متلاطم پرواز می‌کردند تا نتوانم آنها را بزنم. ولی فشار را روی آن‌ها زیاد کردم که شروع کردند به ریختن بمب‌هایشان.

* در بیابان؟

نزدیک آشتیان. چون احساس خطر کردند بمب‌ها را ریختند. نفس راحتی کشیدم. و دیدم ناگهان یک‌گردش طولانی به چپ کردند. ولی اصلاً اجازه ندادند پشت سرشان قرار بگیرم. من بنزین داشتم و در حالت افتربرنر بودم. آن‌ها متلاطم پرواز می‌کردند. بالا و پایین می‌کردند که نتوانم هدف قرارشان دهم. بعد رول آوت کردند، از بنک درآمدند و سمت ۲۷۰ درجه را گرفتند. این‌جا بود که آرام شدند و دیگر نه به بالا و پایین رفتند، نه به چپ و راست کشیدند. در این‌وضعیت من پشت سر یکی از آن‌ها حالت گرفتم. کار خدا بود که یا فلر نداشتند یا به ذهنشان نرسید فلر بزنند. ۲ تا Aim9 داشتم. فاصله و همه چیز را تنظیم و میزان کردم. می‌گویند Aim9 را لوک آپ بزنید. یعنی اگر شده ۲۰ پا هم شده پایین‌تر از هدف باشید و بعد شلیک کنید. کتاب و تجربه خلبان‌ها این را می‌گوید. می‌خواستم بیست‌سی پا بیایم پایین که قاعده لوک آپ را رعایت کنم ولی حواسم نبود و افتادم توی جت واش هواپیمای دشمن. نزدیک بود بخوریم زمین. کازرونی گفت چی شد جناب پیروان؟ اما وقت توضیح نبود. به‌سرعت آمدم سمت چپ. پایین و زیر جت واش موتورش.

نشانه هدف را گذاشتم روی موتورش. موشک هم با سروصدایش برای شلیک بی‌قراری می‌کرد. با یک تکبیر موشک را زدم و لحظاتی بعد، هواپیمای لیدرشان منفجر شد و با شکم خورد زمین. چون وقتی موشک توی موتور می‌خورد، قسمتی از دُم که فرمان اصلی هواپیما به آن وارد می‌شود، کنده می‌شود و در نتیجه خلبان در این‌حالت، توانایی کنترل ندارد. نگران شدم صندلی پران خلبانش به من بخورد. به همین‌دلیل هواپیما را بردم بالا و اینورت کردم. این‌طور سرعتت کم می‌شود و زود از رویش رد نمی‌شوی. می‌خواستیم به پایگاه اطلاعات بدهیم که کجا و چگونه او را زدیم. به که رادار گفتیم، این‌قدر خوشحال شدند که نگو! آفرین بر شما! آقای کازرونی هم تکبیر می‌گفت! من هم دهانم خشک شده بود و دیدم دوتا هدف دیگر شدند دو تا نقطه سیاه که دور و دورتر می‌شدند. یک Aim9 دیگر داشتم ولی کشیدم بالا و قدرت موتورم در ارتفاع‌گرفتن کم شد. در چندثانیه‌ای‌که سرگرم ثبت مختصات انهدام هدف بودم…

* آن‌ها رفتند.

ضمن این‌که نباید خیلی از قم دور می‌شدیم. چون وظیفه حراست از آسمان آن‌منطقه را داشتیم. این‌جا هم دوباره تصمیم‌گیری مهم بود. فکر کردم آن‌یکی را هم بزنم بعد بروم همدان بنشینم. تانکر هم که بالاست. اما از طرف دیگر گفتم شاید می‌خواهند مرا به طرف خودشان بکشند و دسته دو فروندی دیگری به قم حمله کنند. پس گفتم فعلاً یکی را زده‌ام و آن‌ها هم که ترسیده‌اند. برگشتم و به تانکر ۷۰۷ که بالا بود، گفتم بیا که بنزین من کم است. آمدم در پترن (محل گشت رزمی‌) خودم ایستادم.

آخرین باری که (بعثی‌ها) قم را زدند، ۸۷ نفر شهید شدند. بازار را زده بودند. به همین دلیل نیروی هوایی این پروازهای کپ را در نظر گرفت. در جهان یک قانون نانوشته هست که به شهرهای هم حمله نمی‌کنند. ولی این (صدام) ناجوانمرد بود و به شهر حمله می‌کرد.

هوا که تاریک شد ماموریت ما تمام شد. چون فرض این بود که در شب برای بمباران از ارتفاع پایین نمی‌آید. در راه برگشت به جناب کازرونی گفتم طوری برمی‌گردیم که یک نیم‌دایره دور حرم حضرت معصومه زده باشیم. دم غروب بود و چراغ‌های حرم را روشن کرده بودند. در نتیجه یک حال معنوی به ما دست داد. به حضرت معصومه (س) سلام دادیم و خدا را شکر کردیم که توانستیم از شهر دفاع کنیم.

این‌ماموریت یک نکته مهم داشت. برایتان گفتم که پیش از پرواز دلم شکست اما خدا می‌خواست این‌درس را بدهد که آقا، اگر قرار باشد اتفاقی بیافتد، می‌افتد! «و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی»

وقتی به پایگاه برگشتیم، تیمسار (محمدرضا) عطایی فرمانده پایگاه گفت به عملیات برویم تا درباره ماموریت و نتیجه‌اش صحبت کنیم. سرهنگ بی‌آزار فرمانده گردان نگهداری هم که شنیده بود ما درگیر شده‌ایم، بچه‌های گردان را جمع کرده بود و همه به دیدارمان آمدند. ضمن خداقوت و دیده‌بوسی، وقتی دیدند یکی از موشک‌های ما نیست و خیلی خوشحال شدند. شب هم در جلسه قرآن هفتگی‌مان که خلبان‌های PC7 و اف چهارده در خانه یک نفر جمع می‌شدند، صحبت‌هایی شد. آن‌جا هم بعد از قرآن بچه‌ها گفتند شنیدیم درگیر شده‌ای! تعریف کن! آن‌جا هم بعد از تعریف ماجرا، تکبیر و صلوات فرستادند.

یکی دو ماه بعد از این‌پرواز، در خانه سازمانی پایگاه اصفهان بودم. دژبان زنگ زد و گفت یک نفر آمده با شما کار دارد. گفتم کی؟ گفت آقایی به‌نام رهنورد. گفتم او را با سرباز بفرستید! وقتی ایشان را دیدم، گفتم به جا نمی‌آورم. گفت من سروان فلانی هستم. کال‌ساین من در آن‌روز که شما در آسمان اطراف قم درگیر شدید، «رهنورد ۵۳» بود. ایشان همان افسر کنترل شکاری رادار سوباشی بود. گفت شهید ستاری مرا تشویق کرد و من هم با خودم گفتم باید حتماً شما را ببینم. نوار مکالمه رادیویی‌مان را هم به عنوان هدیه به من داد.

* خب جناب پیروان کم‌کم به پایان بحث می‌رسیم. خاطره یا فرد دیگری هست که بخواهید درباره‌اش صحبت کنیم؟

برای تکمیل‌کردن کلکسیون منوچهر محققی باید یک‌خاطره دیگر را برای شما بگویم.

هفته اول‌دوم جنگ در گردان ۶۱ شکاری بوشهر بودیم. باشگاه گردان که در واقع بوفه گردان بود، با چند مبل و صندلی‌اش به‌نوعی محل استراحت بود و چای و صبحانه را آن‌جا می‌خوردیم. در یکی از همان‌روزهای هفته‌های اول جنگ، مثل همان‌روزی که جناب ضرابی برای ماموریت ناوچه‌ها صدایم زد، چندنفر از بچه‌ها در باشگاه بودیم که ناگهان دیدیم صدای هواپیما می‌آید. صدایش به اف‌فور نمی‌خورد. پدافندمان هم شروع به شلیک کرد. فهمیدیم دارند می‌آیند گردان را بزنند. ده‌پانزده نفری، با سرعت از اتاق بیرون زدیم که چندنفر به‌دلیل کف تمیز و لیز، زمین خوردند. عده‌ای می‌خواستند بروند بیرون که اگر گردان خراب شد، داخل نمانند. عده‌ای هم می‌خواستند خودشان را به راهرو برسانند که همه یک‌جا جمع نباشیم. در همین گیر و دار هواپیماهای دشمن از روی سرمان رد شدند. وقتی پایمان به بیرون رسید، دیدیم دود و آتش و خاک بلند است. زنده‌یاد دادپی و جناب صمدی و جناب کاکاوند که بزرگان قوم و پیشکسوت بودند، گفتند دشمن محل گردان‌ها را شناسایی کرده و به‌زودی دوباره می‌آیند. در نتیجه بچه‌ها باید به آشیانه‌های بزرگ ضد بمب بروند که آن‌طرف باند قرار داشتند. سر و ته این‌آشیانه‌ها با بتن بسته بود. یعنی مثل شلتر هواپیما نبود که دو طرفش باز است. این‌ها شلترهای دوطبقه نگهداری بودند که یکی‌شان برای استراحت خلبان‌ها در نظر گرفته شد.

* همان‌ماجرای خوابیدن خلبان‌های بوشهر در شلتر!

تا پیش از آن، بچه‌ها چندتاچندتا شب را در خانه یکی سر می‌کردند. خانواده‌ها هم از پایگاه رفته بودند و با توجه به شهادت یا اسارت بچه‌ها، پایگاه حالتی دلگیر داشت. بعد از انتقال به این‌شلتر بود که گفتند همه بیایند شب را در شلتر بمانند. حتی اگر در طول روز کارهایشان را انجام می‌دهند، برای استراحت به این‌جا بیایند!

دورتادور طبقه بالای شلتر را تخت زدند و غیر از خلبان‌هایی که کپ، آلرت و اسکرامبل بودند، اکثر بچه‌ها این‌جا می‌ماندند. همه دور هم بودیم. یک‌تلویزیون سیاه‌سفید کوچک هم داشتیم. نماز مغرب و عشا که می‌گذشت، بچه‌ها شام می‌خوردند و اخبار تلویزیون را می‌دیدند. بعد هم می‌خوابیدند که صبح برای ماموریت آماده باشند. صبح زود هم جناب کاکاوند _قبل یا بعد نماز صبح _ با چراغ‌قوه می‌آمد بالاسرمان و بچه‌ها را چهارتایی یا هشت‌تایی برای پرواز بیدار می‌کرد. بچه‌ها هم بعد از نماز می‌رفتند برای پرواز اول وقت. مدتی به همین‌منوال گذشت.

دوسه‌ماه اول جنگ، به‌جز پاره‌ای از مقاومت‌های پراکنده، عملیات رسمی زمینی نداشتیم. پس اخبار تلویزیون چیزی از عملیات‌های زمینی نمی‌گفت. شب‌هایی بود که اخبار مارش پیروزی می‌زد و می‌گفت «شنوندگان عزیز! توجه فرمایید! …» ما هم کنجکاو می‌شدیم که چه می‌خواهد بگوید. این‌گزارش‌ها معمولاً از کارهای نیروی هوایی و ماموریت‌هایش بود. گوینده با آب و تاب از ماموریتی که انجام شده بود می‌گفت. یک‌شب جناب محققی با آن ریش توپی مشکی و لباس نظیف و مرتبش آن‌جا در شلتر حضور داشت. همه دور هم بودیم و تلویزیون هم شروع کرد به مارش زدن و گفت از یک‌ماموریت. صحبت از ضربات سهمگین بر پیکر دشمن بود بود که جناب محققی احساسی شد و با صورت برافروخته و مشت گره‌کرده شروع به تکبیرگفتن کرد. دوسه‌قدم دوید و از روی میز بزرگ وسط شلتر پرید و با همان‌صورت برافروخته و صورتی که اشک در چشم‌هایش بود و خنده و گریه‌اش مخلوط، الله‌اکبر گفت. با خودم گفتم این‌مرد با درجه و جایگاهش چه‌قدر افتاده است! چه‌بسا ماموریتی که تلویزیون از آن حرف می‌زند، توسط خود او انجام شده باشد. چون ما عموماً برای یکدیگر تعریف نمی‌کردیم آن‌روز چه کرده‌ایم. البته بعضی از بچه‌ها خوش‌صحبت بودند که تعریف می‌کردند ولی درکل، تعصب و عرق جناب محققی به نیروی هوایی برایم خیلی جالب بود. یک‌سرگرد، با این‌حالت هیجانی از روی میز پرید و فریاد الله‌اکبر سر داده بود!

تعدادی از خلبان‌ها مثل جناب محققی در پایگاه بوشهر نقش محوری، لیدری و انگیزه‌دهنده داشتند. اگر پایگاه ۶۰ خلبان داشت، ۱۰ تایشان از این‌نمونه‌ها و الگوها بودند. جوانی مثل من هم می‌گفت وقتی استادی مثل محققی این‌طور رفتار می‌کند، من باید چگونه باشم؟ یک‌پهلوان این‌گونه است. من باید چه‌طور الگو بگیرم؟ ایشان بمب روحیه بود. نمونه‌های دیگر این‌الگوبودن، شهید دوران، شهید یاسینی، جناب سفیدموی…

* رضا سعیدی…

احسنت! علی بختیاری، حسین خلعتبری … در پایگاه‌های دیگر هم جناب براتپور، شهید اردستانی، جناب بالازاده، شهید اقبالی، شهید بابایی، جناب آل‌آقا، جناب زندی، جناب عطایی، جناب جاویدنیا…

* واقعاً اسامی زیاد اند و ممکن است نام بعضی جا بیافتد!

بله همین‌طور است. جناب عقبایی، جناب حمید نجفی، جناب قوامی، جناب بقایی و خیلی‌های دیگر.

بگذارید یکی از خاطراتم از جناب محققی را تکمیل کنم. همان‌استرف‌گرفتن در مه صبحگاهی را. یک‌ماموریت دوفروندی با ایشان بود که گفتند بروید برای زدن نیروها. معمولاً ماموریت‌های زدن نیروهای غرب اهواز، آبادان و خرمشهر به پایگاه ما می‌خورد. بالاتر از این‌مناطق هم برای پایگاه دزفول بود. ماموریت‌های برون‌مرزی‌مان هم عموماً فاو، بندر ام‌القصر و پایگاه‌های شعیبیه و ناصریه بودند. ولی پروازهای داخلی‌مان در همین باکس اهواز، آبادان و خرمشهر بودند. در یکی از همین‌پروازها، کابین‌عقب جناب محققی بودم و هواپیمای دیگری هم به‌عنوان شماره دو در بالمان قرار داشت.

در ماه‌های هفتم و هشتم سال، در خوزستان یک‌مه صبحگاهی وجود دارد که به خاطرش، عموم خلبان‌ها را تا ساعت ۸ و ۹ صبح راهی ماموریت و پرواز نمی‌کردند. بلکه باتجربه‌ها را می‌فرستادند که هم وضع هوا را چک کنند هم نیروهای دشمن را بزنند.

تیک‌آف کردیم و رفتیم به منطقه‌ای که نشانی داده بودند. چیز خاصی ندیدیم. چندمایلی هدف بود که جناب محققی این‌وضع را نپسندید. چون مه بود و ارتفاع خاصی را هم گرفته بود که به موانع هم نخوریم. شماره دوی پرواز، یک خلبان متوسط بود. جناب محققی به او گفت شما برو پایگاه و به من گفت: «آقای پیروان این‌ها همین دور و برها هستند. برویم بزنیم شان!» دیدیم نیروهای پراکنده‌ای هستند که ارزش بمباران نداشتند. ایشان گفت «پیروان، یک استرف می‌زنیم ببینیم چه می‌شود!» گفتم باشد. در ۲۰۰ پایی بودیم که با سرعت ۴۵۰ تا ۵۰۰ نات، یک‌استرف طولانی زد و ۲۵۰ گلوله با هم رفت. چندلحظه بعد دیدیم از بین مه گلوله‌ها به‌سمت‌مان بالا می‌آیند. [خنده] بعضی‌هاشان رسام بودند. ببینید خصلت قهرمانان ما چگونه است! جناب محققی از خدایش بود گلوله بزند تا دشمن خودش را نشان دهد.

چون ارتفاعمان پایین بود، گلوله‌ها از روی سرمان عبور می‌کردند. ایشان هم هواپیما را به سمت همین‌گلوله‌ها گرفت و بمب و استرف‌هایش را روی سرشان زد.

این‌رفتار و ماجراجویی آقایان مرا یاد نصیحت مولا علی به فرزندش محمد حنیفه انداخت که وقتی با سپاه دشمن مواجه می‌شوی سرت را به خدا بسپار و دندان‌هایت را به هم بفشار، به دورترین نقطه سپاه دشمن خیره شو و به قلب دشمن بتاز! اردستانی، دوران، بابایی، خلعتبری، بالازاده، قوامی، نادری، یاسینی، موسوی، طیبی، حمید نجفی و این‌ها را وقتی می‌بینم یاد این‌حرف مولا می‌افتم. انگار در آن‌جلسه نصیحت حضور داشته‌اند. واقعاً سرشان را به خدا می‌سپاردند. جناب طیبی از بزرگان اف‌پنج است که در ابتدای جنگ فرمانده پایگاه بوده است. یا مثلاً، جناب دوران گاهی می‌گفت می‌رویم ۱۰۰ پایی دشمن را می‌زنیم برمی‌گردیم. اما وسط جبهه می‌رفت ارتفاع دوسه‌هزار پایی. اطرافیان و همه آن‌هایی که در بالش بودند داد و بیداد می‌کردند. یک‌بار عباس فعلی‌زاده گفت «عباس! ارتفاع!» یعنی در ۳ هزارپا چه کار می‌کنی؟ بیا پایین! در جبهه اگر سرعتت از ۴۵۰ نات کمتر شود یعنی دِد! (مُرده‌ای) یعنی دشمن زده است و تمام. ولی جناب دوران می‌رفت بالا آن‌هم با سرعت ۳۵۰ نات. عین خیالش نبود. تا می‌رفتیم بالا همه چراغ‌های هشدار روشن می‌شد. تریپل اِی، سام ۶ و سام ۳و سام ۷ … می‌گفت خب باید لامصب‌ها را ببینم تا بزنم! پیدایشان می‌کرد و می‌گفت بیایید سمت چپ، دنبال من! TDU پنل ما چراغانی می‌شد و صدای بوق هشدار می‌آمد. عباس برای این‌وضعیت اعصاب‌خردکن یک تکنیک داشت. می‌گفت «سیستم آف!» و دستگاه RWR را خاموش می‌کرد. این را که خاموش می‌کردی، چراغ‌ها خاموش می‌شد و دیگر صدای بوق در گوشت نبود. یک‌بار بچه‌ها در دی‌بریفینگ انتقاد کردند که «جناب دوران چرا شما می‌گویید سیستم آف! ما به دستور شما آف کردیم ولی این درست است؟» ایشان گفت «به من بگویید ببینم اف‌پنجی‌ها سیستم RWR دارند؟» گفتند نه. گفت «تا حالا شده بروید ماموریت و بیایید به فرمانده پایگاه بگویید رفتیم ماموریت چراغ‌ها روشن شدند و صدا در گوشم زیاد بود و برگشتم و هدفم را نزدم؟» گفتند نه. گفت «مگر پاد ECM زیر بالتان ندارید که موشک‌ها را دیفیت کند؟» گفتند بله. گفت «خب پس این چه چیزی است که تمرکز شما را به هم بزند؟» و بچه‌ها دیدند عجب جوابی داد دوران!

* روحش شاد!

ببینید! این‌ها بودند که صدام نتوانست خوزستان را بگیرد. او که می‌گفت سه‌روزه خوزستان را می‌گیریم نتوانست. یکی از نکته‌های اصلی خاطرات من که می‌خواهم حتماً منتشر کنید همین است.

صدام حسین که گفته بود سه‌روزه خوزستان را تصرف می‌کند، روز ۶ مهر ۱۳۵۹ یعنی یک‌هفته بعد از شروع رسمی جنگ پیشنهاد آتش‌بس داد. چون دید نیروهایش دارند بمباران می‌شوند و نیروی هوایی به‌خلاف اطلاعاتی که به او داده بودند، سرپاست.

بنده قطره‌ای از دریای نیروی هوایی و سایر رزمنده‌ها هستم که یک نخود در دیگ دفاع مقدس انداختم. اگر خدا قبول کند! باور نمی‌کنید! اگر این‌گونه نمی‌جنگیدند و دشمن را قلع و قمع نمی‌کردند، خوزستان که می‌رفت هیچ، دو استان دیگرمان هم می‌رفتند. یعنی ناچار بودیم به‌جای ۲۰۰ هزار شهید، ۵۰۰ هزار شهید بدهیم تا استان‌های کشورمان را پس بگیریم. این گفته من نیست که بگویید چون لباس آبی نیروی هوایی را به تن دارد، این‌گونه می‌گوید. این‌حرف را مقام معظم رهبری که آن‌زمان رئیس‌جمهور بودند گفته‌اند. این‌جمله مدالی است بر سینه نیروی هوایی؛ این‌که «با این‌که نیروی هوایی نیروی پشتیبانی است، اما در برهه مهمّی از زمان در آغاز جنگ، محور دفاع مقدّس شد.» این صحبت رهبر انقلاب است که در ابتدای جنگ، محوریت کار با نیروی هوایی بوده است. ایشان در صحبت‌های اخیرشان هم فرموده بودند که «بزرگ‌ترین قدرت زمینی ما در شروع جنگ، لشکر ۹۲ زرهی بود که فقط یک تیپ از آن باقی مانده بود؛ آن هم با ۱۵ تانک!» ۳۹ شهیدی که نیروی هوایی در هفته اول جنگ داد به‌خاطر پر کردن همین‌خلا و کمبود بود.

در یک‌مراسم در فرهنگسرای ارسباران، آقای قالیباف را دیدم که خاطره‌ای از جنگ تعریف می‌کرد. ایشان می‌گفت در والفجر ۸ فرمانده لشکر بودم. ایشان آن‌زمان جوانی ۲۴ ساله بود. جناب قالیباف می‌گوید بین فاو و بصره منتظر دستور ادامه عملیات بودیم. یک‌ساختمان چهارطبقه بتنی مقابلمان قرار داشت که از بالای آن به‌طور مرتب با آرپی‌جی و سلاح‌های مختلف ما را می‌زدند و مزاحمت ایجاد می‌کردند. سر همین‌مساله روزانه ۲۰ شهید می‌دادیم. فاصله هم زیاد نبود و با هر سلاحی که به‌سمت ساختمان شلیک می‌کردیم، کارگر نمی‌شد. توپخانه سنگین هم در دسترس نبود که ساختمان را بکوبد. روزی در قرارگاه کار داشتم که جناب‌سرهنگ بقایی را دیدم و گفتم جناب‌بقایی چنین‌ساختمانی هست که ما را بیچاره کرده است. ایشان گفت فردا ساعت ۷ صبح در منطقه باش! آقای قالیباف هم طبق همین‌توصیه عمل می‌کند و می‌بیند در همان‌زمان مقرر چهارفروند اف‌پنج در حال نزدیک‌شدن هستند. هواپیماها کف زمین پرواز می‌کردند و با نزدیک‌شدن به ساختمان ناگهان پاپ کرده و سپس دایو می‌کنند و با رها کردن بمب‌هایشان، ساختمان را با خاک یکسان می‌کنند. چندروز بعد که جناب قالیباف برای کاری به قرارگاه رفته بود، برای تشکر نزد جناب بقایی می‌رود و متوجه می‌شود ایشان لیدر آن‌اف‌پنج‌ها بوده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا